سر شوریده ای دارم که می جوید حقیقت را
به هر دیری کند منزل که در یابد شریعت را
روان در کوه و دشت و بر که جوید مر مراد خویش
مدام از رهگذر گیرد نشان پیر طریقت را
به امیدی شود سالک کند ترک می و ساغر
گر 'آلوده به می دیدش چه سازد آن فضیحت را؟.......
ف-ر
سر شوریده ای دارم که می جوید حقیقت را
به هر دیری کند منزل که در یابد شریعت را
روان در کوه و دشت و بر که جوید مر مراد خویش
مدام از رهگذر گیرد نشان پیر طریقت را
به امیدی شود سالک کند ترک می و ساغر
گر 'آلوده به می دیدش چه سازد آن فضیحت را؟.......
ف-ر
مکن منعم ' نه تو موسی شوی جانا نه من شعبان.....
*****
*****
کاش هم عصر شما وهمجوارت بودمی
شیخ من بودی ومن اندر کنارت بودمی
خسته ام زین روزگار پر زنیرنگ وریا
کاش همچون برده ای در روزگارت بودمی
تو به یاد شمس خود غرق خدا بودی ومن
چون غلام وخادم لیل و نهارت بودمی
عصر تو مخلوق می بودند رضا بر حق
خویش
کینه ها کمتر نمایان بود میان گرگ ومیش
آن زمان شرم از خدا در بندگان بسیار بود
پیشه وکاری داشتند وگهی ذکر وسجود
هر که آید در برت از دوستی لافی زند
حب او در ظاهر است ودر قفا نیش ات زند
دیگر آن الفت میان مردمان در کار نیست
در کنار همدلان بودن دگر هموار نیست
آنقدر دوریم از اسرار ورمز کاینات
درک وفهمی از جهان ما وراء در کار نیست........
آن شبانی را که می گفت راز خود را با خدا
این زمان با فن وتکنیک از خدا گشته جدا
رمه را کرده رها و خود شده در گوشه ای
با کسی کرگز ندیده می کند حال وهوا
عصر من کمپیرکان ساز جوانی می زنند
نو خطان بس پشت پا بر زندگانی می زنند
آن کسانی ک اندکی از علم وفن آموختند
نیشخند بر بلیات آسمانی می زنند
ناحق وظلم وخیانت در زمین خروار هاست
جای حق گویان به کنج وپشت آن دیوار هاست
کس نمی گوید با سوداگران دیگر سخن
جای طوطی دوربین ها بر در ودیوار هاست
کاش هم عصر شما و همجوارت بودمی
مرشدم بودی ومن اندر کنارت بودمی........... ......
بیا خوش باش یار ما 'تو امشب را کنار ما
که عیشت جاودان بادا وروح افزا ویلدایی
خوشا امشب که جمع است محفل یاران ودلداران
چه شادان وفرح بخش است وزیبا وتماشایی
زهر در یک سخن آید زیادی اندرین مجلس
تفاءل ها زنیم بر خواجه ی شیراز به دانایی
بیا جانا به هر نیت که بگشایی تو دیوانش
برای مقصدت خواهد زتو صبر وشکیبایی
خبر از بازگشت یوسف گمگشته ات دارد
که عطر افشان کنی کویت 'نمایی محفل آرایی
زمین امشب چو معشوقان نگه بر آسمان دارد
که سازد بوسه بارانش'زبارانش به زیبایی
به عمق آسمان بنگر هزاران کوکب رخشان
کشند تصویر ها بر تارک این طاق مینایی
ز امشب نرم 'نرم آید فراز آذر فشان هورخش
چه زیبا می توان تفسیر کرد این نقش میترایی
با آرزوی شب یلدایی خوش برای همه
94/9/30
فتانه -رمضانی
نگه بر روی تو ای گل مرا یاد بهار آرد
قدوم نو بهارانم ' امید بی شمار آرد
پس هر ظلمت وسردی نویدنوبهارانیست
فزاید عشق وامیدو به دل شوق وقرار آرد
******
طالعم برخیز یار ما هویدا میشود
قصر دلها پر چراغانی وزیبا میشود
ما که زین دنیا دلی داریم وبس
وآن فدای سرو قد آن فریبا میشود
******
ساقیا برمن بده جامی مست وبی خیالم کن
دمی از دیدن نا مردمی دور از ملالم کن
برون کن حسرت وکینه تو امشب از دل زارم
مصفا کن دلم پاکیزه چون چشمه زلالم کن
******
رو به ما بنما زمان دیر است صنم
این تن رنجیده دلگیر است صنم
گرچه میدانم نیست تقصیری تو را
زانکه قانون تبارت دست وپا گیر است صنم
******
حسرتم زین روزگار بر دوش ها باری شده
هر دلی بینم زمهر و عاطفه عاری شده
جای ارزش های والا این زمان بی جایی است
حیرتا پیروز میدان ننگ و بیعاری شده
***
فتانه -رمضانی
صد سلامم بر توباد ای آیت یزدان پاک
ای که باعشقت بر آید دانه ها از قعر خاک
هیبت چرخ فلک رامجمری وهم منیر
اختران برگردتختت چون توشاهی ازسعیر
از تو باشد مه فشان آن دیده ی شهلای شب
گردش سیارگان رادرفلک هم محوری وهم سبب
چشم بینا بر زمینی هم بعیدی هم قرین
قصه ها از خلق دانی راز دار همنشین
روزگاران شاهد شادی وغم ها بوده ای
گه تن فرسوده ی گمگشته ای راسوده ای
ای بسا درسایه ات حلاج ها بردارشد
بی شمار از خانه ها بر اهل آن آوار شد
رنگ بازی درغروب ازمحنت اهل جهان
شاهدوبی چاره ای از دیدن افسردگان
ترسم این سوزی که اندر سینه ات جوشان شده
عاقبت برسر رود در سینه ات طوفان شده
مرگ تو پایان راه است بهر هرجنبنده ای
اصل وآغاز تو را دیگر نپرسد بنده ای
فتانه -رمضانی
بدیهه ای درطلوع خورشید.