حکایت .........
بگفت نو جوانی سخن با پدر
زِ امید و اَرمان و روزی دگر
که من رخت همت به بر کرده ام
عزیمت به کسب علوم و هنر کرده ام
چو خواهم به ارکان بالا رسم
به جان تو و جان مادر قسم
چنان فخر آرم که آوازه ام
رسد بر همه بوم و دروازه ام
بگیرم همه عزم خود را به کار
بخدمت در آرم شب و روزگار
تو دانی زِ عقل و زِ علم برترم
زِ دانش همه نو رسان را سرم
دعای تو خواهم فقط ای پدر
که توفیق بخشد مرا پر ثمر
*****
پدر گفت: عزیزم تو ای جانِ من
امید من و زور دستان من
ز هوش و زِ عقل تو من آگهم
هر آنچه بخواهی به تو آن دهم
تو را من همیشه دعا گویمت
که خواهم ز والا تران جویمت
قدم پیش نه دست حق یار تو
ولی من حزینم زِ اقبال تو
مرو بی گدار هیچ ره بی ثمر
به اوضاع و حال جهان کن نظر
نگر شور و حال بنی بهتری
که دارد ز تو او ژِنِ برتری
خداوندِ زور و مقام و کسند
هر آنچه بخواهند بدانجا رسند
من این از خطور زمان خوانده ام
که خود زین ستم ها بجا مانده ام
که تا این دیار است و این شهریار
امیدی به فردای بهتر مدار................
۹۹/۱۱/۱۳
فتانه - رمضانی
بداهه ای شاید مناسب برای نقاشی امشبم
رسم با مداد رنگی و ماژیک