ای جماعت تا به کی از گفتن حق ناتوانید
از بیان واقعیت قاصر و کوته زبانید
آنکه بر دوش می کشندش نعش انسانیت است
زیر تابوتش گرفته فاتحه بر آن بخوانید ......
فتانه -ر
ای جماعت تا به کی از گفتن حق ناتوانید
از بیان واقعیت قاصر و کوته زبانید
آنکه بر دوش می کشندش نعش انسانیت است
زیر تابوتش گرفته فاتحه بر آن بخوانید ......
فتانه -ر
عزم کردم دست رد بر سینه ی دوران زنم
چشم بسته، قدمی در عالم نسیان زنم
زانکه دل بگرفته از این قیل و قال روزگار
زخمه را بگرفته بر تار دل ویران زنم
کنج خلوت برگزیده از تجدد رسته و
همچنان خواهم نوای ماه بر کوهان زنم
گر شود بگذشته را از ساز بیجان بشنوم
روح را قالب دهم در جامد بیجان زنم
باز می گردم به ایام صفا و سادگی
خاطراتی زنده و بر صفحه ی اذهان زنم
یاد ایام جوانی و نشاط رفته را
رسم کرده نقش آن بر ساحت ایوان زنم
گر همه خوانند عبث این فکرت فتانه را
میسرایم در خفا در دفتری پنهان زنم
95/10/13 فتانه-ر
بدیهه ای برای نقاشی امروزم
کبک کوهساران....
شنیدم قهقهی از طُرفه کبکِ کوهساران را
که می خوانَد نوا و نغمه های نو بهاران را
بهار ارزانی اش بنموده سر سبزی و آبادی
خدا بخشیده اش طبعی رها از بند و آزادی
به تن کرده اَلیجه راه راهی با قبای خود
خرامان می رود در کوه آنک درپی توش و نوای خود
طبیعت با قلم مویش نوکش را رنگ خون کرده
شراب سرخ و می بر ساقِ پایش واژگون کرده
به یارِ خود رسد ، با دیدنش گیرد توانی را
به زیر بوته ها سازند با هم آشیانی را
اگر صیّاد بی رحمی نگیرد جسم و جان او
نلرزاند به غفلت پایه های آشیان او
بهار دیگری بشنو نوای کبکهای کوهساران را
که آزادند و میخوانند سرودِ نوبهاران را
فتانه - رمضانی
بداهه ای برای تصویر امشبم
کبک کوهی رسم با مداد رنگی و ماژیک
۱۴۰۰/۱/۵
نوروز ۱۴۰۰
رِزق حلال ......
جان و دل گر شد قرین آن حکیم ذوالجلال
مقصدت معطوف سوی پویش سیرِ کمال
ز آن به حقّ خود رضا باشی در این دنیای دون
او تو را بخشد فضیلت ، روزی و رزق حلال
بداهه ای در فرصت بدست آمده برای نقاشی امروزم
طوطی و انجیر
رسم با مداد رنگی ، خودکار رنگی و پاستل
فتانه رمضانی ۵ / ۱ / ۱۴۰۰
شیر شرزه گردم و ....
رخصتی خواهم که در روُیا دمی را سر کنم
تاج زرین فلک را بهر خود افسر کنم
با شرر شعله زنم با صد زبانه سر کشَم
ترک دنیای خموش زیر خاکستر کنم
نقش بندم بر سه رنگی جاودانه استوار
شیر شرزه گردم و دنیای خود دیگر کنم
بر کنم از دشت و صحرا هرز های بی ثمر
مزرعِ بی حاصلش را باغ گل پرور کنم
کان گوهر را بجویم از زمین و از مکان
کیسه های مفلسان را پر ز سیم و زر کنم
وام گیرم از زمین ، بر هر کویری زمزمی
تشنه را سیراب و دنیا را پر از کوثر کنم
بذر امیدی فشانم بر دم باد صبا
چاره ی بیچارگان را بخت نیک اختر کنم
گر برآید از توانم با همه مهر و صفا
دشمن انسانیت را آدمی دیگر کنم
دل به دریا می زنم از موج و طوفان بگذرم
ساحلی در بحر یابم دل بر آن لنگر کنم .
** فتانه - رمضانی
۱۴۰۰ / ۱۱ / ۲۹
، بداهه ای برای نقاشی امشبم
رسم با مداد رنگی ، و پاستل
مصرع دوم بیت آخر را با راهنمایی استاد و دوست عزیز جناب دکتر محمد لیوانی تصحیح نموده ام
که اول " ساحل بحر محبت یافته دل را به آن لنگر کنم "
بوده است .