دلبرشیرین لبم از کوی جانان می رود
سایه وار وبی صدا شاد وخرامان می رود
نقطه ی عطف شروع شعر من شد ای دریغ
دل به یغما برده است ' اما چه آسان می رود
آن همه شعر وغزل گفتم برای ماندنش
خانه ی زار دلم راکرده ویران می رود
یک نگاهی یاتبسم بروداع ما نکرد
از کنار ما شد وجمع کرده دامان می رود
هاتف خوش لهجه ای درگوش من خواند همی
شاید اوآشفته است ازپی سامان می رود.........فتانه -رمضانی 6/2/94
تو ای پروانه ی مسکین چرا خود رابه آتش می زنی هردم
به گرد شمع میرقصی' چو می سوزی تو افزون می کنی دردم
چو معشوق تودارد دردلش داغ وتومی بینی که می گرید
مده عمرت به پای بی خبر معشوق 'تو را زین ره حذر کردم....
فتانه-رمضانی
سرگشته ودلتنگم زیرا خبر از یار مرانیست
یادی چو از آن افسر فخار مرانیست
گویند که چو منظر شد دریاب هوای دل
از طاقت من دور است این کار مرانیست
گر گشت عیان سروش'شمس وقمر آمیزند
حظی که از آن لحظه ی دیدار مرانیست
گر دل به تپش خیزد خود راه نفس گیرد
بخت نظر رویش این بار مرانیست
پروانه صفت سوزم با شعله اش افروزم
حاجت به شب وسایه ی دیوار مرانیست
آن شاه خیال من'وان فرض محال من
دستی چو به دامانش هموار مرانیست
هرسوی جهان گردم بی پرده عیان گویم
جز او به جهان دلبر وسالار مرانیست.......
فتانه.رمضانی-جمعه 24 آوریل
دل سرگشته ای دارم به تو هدیه فراخوانش
مرمت کن بپا دارش مرنجان و مسوزانش
درو دیوار آن ویران فقط مانده از آن سقفی
چو ترسم سقف آن ریزد نیازار و نلرزانش
نکن با عشق خود طوفان در آن هر لحظه و هر دم
خدا را قدر آن دان و مده از کف تو ارزانش
اگر با او بیامیزی نگار من صباحی چند
شوی از مهر او سر شار و دانی قدر و میزانش
سپردم دل به تو باشد خدای عشق همراهت
گرانش دار مباد اینکه ز خود سازی گریزانش
.
.
.
فتانه رمضانی فروردین 94
نازنینا چه شود گرتو شوی مهمان من
پا نهی در کلبه ام روشن نمایی جان من
ای نوازشگر بیا با رمز گون مفتاح خود
تا که بگشایی در از این محبس و زندان من
چون حکیم محرمی بی پرده با من بازگوی
کی شود درمان کنی این درد بی درمان من
چون به بالینم رسیدی سینه ام را چاک ده
تا ز دل بیرون شود ناگفته ی پنهان من
بی خبر رفتی نماند از تو نشان و کسوتی
تا که شاید وا شود از عطر آن چشمان من
ای ندای قلب من آیا شود باور کنم ؟
زانکه بینم در برم آن یوسف کنعان من
فتانه رمضانی ــ خرم آباد 1394/1/1