تو ای پروانه ی مسکین چرا خود رابه آتش می زنی هردم
به گرد شمع میرقصی' چو می سوزی تو افزون می کنی دردم
چو معشوق تودارد دردلش داغ وتومی بینی که می گرید
مده عمرت به پای بی خبر معشوق 'تو را زین ره حذر کردم....
فتانه-رمضانی
تو ای پروانه ی مسکین چرا خود رابه آتش می زنی هردم
به گرد شمع میرقصی' چو می سوزی تو افزون می کنی دردم
چو معشوق تودارد دردلش داغ وتومی بینی که می گرید
مده عمرت به پای بی خبر معشوق 'تو را زین ره حذر کردم....
فتانه-رمضانی
زاهدا برخیز در صبح و نظر کن آسمان را
منظر این کهکشان و بی نشان افلاکیان را
سر چو بر سجده نهادی و شدی محشور او
یاد کن آن لحظه مرغان مسبح بی زبان را
نازنینا چه شود گرتو شوی مهمان من
پا نهی در کلبه ام روشن نمایی جان من
ای نوازشگر بیا با رمز گون مفتاح خود
تا که بگشایی در از این محبس و زندان من
چون حکیم محرمی بی پرده با من بازگوی
کی شود درمان کنی این درد بی درمان من
چون به بالینم رسیدی سینه ام را چاک ده
تا ز دل بیرون شود ناگفته ی پنهان من
بی خبر رفتی نماند از تو نشان و کسوتی
تا که شاید وا شود از عطر آن چشمان من
ای ندای قلب من آیا شود باور کنم ؟
زانکه بینم در برم آن یوسف کنعان من
فتانه رمضانی ــ خرم آباد 1394/1/1