خاطره
بنوش ای جان دمی از قصه های شاد و نوشینم
که نومیدی کشانده پای را در کوی دیرینم
زشهر خاطرات خود روم تا کوی جانانم
دری را می زنم ک آرد صفا و حال مستانم
قدم آهسته بگذار بر زمینش ای دل غمگین
مباد آیی برون زآن خاطرات ساده و شیرین
درختان بلند ، لبخند گلها را کنون بینم
دلم ناید برم دستی و از گل شاخه ای چینم
گل لاله نشان باغبانش را ز من جوید
و زآن دستان گرم و مهربانیها سخن گوید
بدو گویم مپرس احوال و اوضاع بها ری را
ز یک پاییزی افسرده حال و دل فگاری را -
که خود اینک پی دیدار باغ و باغبان آمد
ولی نادیده او از سوز دل خود بر فغان آمد
گذشتم از گل و انگه نظر سوی سرا کردم
میان خاطرات کودکی خود را رها کردم
سرایی که برایم با بهشتی خوش برابر بود
فضایش پر زمهر و خنده های گرم مادر بود
نبودم زین جهان ، دنیای من دنیای دیگر بود
لب فواره ی آبش برایم حوض کوثر بود
شبانگه زیر نور ماه با گیسوی زربفتم
کنار بید مجنونش چو لیلی خواب می رفتم
اذان صبح پدر بود و خدا و راز و پیوندش
که بودی اسوه ی تقوی برای خان و فرزندش
کنار هر قدم گویی شعف چون سایه می آمد
صدای دف ز دیوار و در و همسایه می آمد
همه در شادی و غم در کنار یکدگر بودند
چه با عزت برای هم مثال تاج سر بودند
قلم از کاغذت بر دار دگر فتانه ی غمگین
نگو دیگر تو از بگذشته و آن شادی شیرین
محال است بار دیگر رفته و بگذشته باز آید
گرت خورشید در مغرب شود کی بر فراز آید.........
فتانه رمضانی
۹۶/۵/۹
بداهه ای که همزمان با رسم تصویر به ذهنم آمد